امروز 29ابان سلام عروسک مامان. امروز چهاردست و پا گذاشته بودمت رو زمین و داشتم با لب تاپ کار میکردم که یک مرتبه دیدم خودت به تنهایی برگشتی به پشت. از ذوق روحم داشت از کالبدم جدا میشد. شب که بابایی اومد با اب و تاب براش تعریف کردم و اونم با ذوق گفت:برش گردون ببینم چه طور برمیگرده. خوابوندمت رو شکم ،هرچی خواهش و التماس و اصرار کردم افاقه نکردفهمینجوری زول زده بودی تو چشمام و من و بابایی رو تو خوماری گذاشتی. ...