نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

عشق مامان و جیگر بابا وعزیز خاله

جشن تولد دوسالگی

سلام عزیز خاله امسال  تولد دوسالگی شما همزمان شد با سینزدهم ماه رمضان و مامان و بابایی یه تولد حسابی برات گرفتند. خدار را شکر مهمانی خوبی بود و.افطاری مرغ و بادمجان دادند و بعد هم کیک و میوه و چایی. هدیه هایی هم که گرفتی اینا بودند. مادر جون بابایی.یه الیزابت و یه گهواره مامان جون مامانی.150 تومان پول عمه. عروسک عمو. آدم آهنی عمه مریم .یه خرس عروسکی عمو علی.عروسک خواب مهدی . گهواره جواد .25000 عمه اشرف. یه خونه پارچه ای زهرا.بازی ماهیگیری تولدت همزمان بود با جشن تکلیف سپیده و دو تا برنامه با هم بود. اگه خدا بخواد عکس هاش را بعد برات میزارم.       ...
22 تير 1393

تولد پدر جون

سلام نفس خاله دیشب همگی خونه پدر چون جمع بودیم و براشون تولد گرفتیم. شما هم  با آجی دست می زدید و تولد تولد می گفتید. کیک هم که اومد دیگه امانتون نبود برای خوردن اون. مامانی هم تشویقتون کرد که با سر برید توی کیک و شما از خدا خواسته بدون استفاده از دست شروع کردید به خوردن. کلی هم ذوق میکردی و می گفتی به به...............     ...
3 تير 1393

از طرف خاله

سلامممممممم عزیز خاله الان چهار ماهی هست که مامانی شما سرش خیلی شلوغه و دیگه نتونسته برات مطلب بزاره منم وبلاگت را هک کردم تا خودم به روز رسانیش کنم البته زیاد سخت نبود چون رمزش را مامانی بهم گفته بود. شما الان دیگه کاملا به راه افتادی یه جورایی میدوی و حسابی شیطونی. کلمات را حدودا میگی اما جمله نه زیاد. به مامان خیلی وابسته ای و نمی خوای ازش جدا بشی. البته این حالتت کمتر از قبل شده و اگه تو جمع خودمون باشی با آجی بازی میکنی. اما ما باید حسابی مواظبتون باشیم چون بعد نیم ساعت با هم دعوا میکنید. اما همدیگه را خیلی دوست دارید. قبل از عید واحدتون را با عمو امیر عوض کردید و اینجا بزرگتر و جادارتره برای شما. ...
23 ارديبهشت 1393

مو طلا

سلام عشقم امروز یکم ناراحت بودم. از بس این چندروز مامان باباییت اومد گفت این بچه زردی داره زردی داره حسابی عصبیم کرده بود. مرتب جلو فامیل و غریبه میگفت ببرین یه ازمایش خون بدین ببینین چقدر زردی داره. آخه چه طور میتونستم ببینم دستای نازنینت رو سوراخ سوراخ میکنند اونم برای هیــــــــــچ.           اگه واقعا بدنت زرد بود یه جیزی.من کلی تحقیق کرده بودم و علائم زردی خطرناک رو میدونستم. دوباره امروز صبح اومدند بالا و گفتند بچه رو بردین دکتر این زردی داره هاااا. امان از...... بعد از ظهر که شد با مادرجونی رفتیم بیمارستان شریعتی پیش زهرا. وقتی دیدت کلی ذوق کرد،اخه هنو...
1 اسفند 1391

افتادن از روی مبل

سلاممم عشق نازممم دیشب بابایی که از سره کار اومد هنوز غذا اماده نبود. شما رو نشوندم روی مبل و به بابایی گفتم دو دقیقه مراقبش باش تا من کتلت ها رو از این روبه اون رو کنم. بابایی هم گفت باشه و حواسش به شمردن پولهاش پرت شد که یه هو دیدمم. داممممممم..... شما اونقدر تکون خوردی که از رو مبل افتادی پایین. بابایی پرید گفت یا ابوالفضل. منم دویدم بغلت کردمم حالا شما گریه کن و من گریه کن. بابایی هم نشسته بود گوشه اتاق و سرش رو گرفته بود. خدا رو شکر چیزیت نشد و زود گریت بند اومد وفقط یکم ترسیده بودی. دخمل نازم ببخشید که این اتفاق برات افتاد. امیدوارم اخرین باری باشه که .... ...
12 بهمن 1391

اولین سفر به مشهد امام رضا

امروز 8 آبان شیرینکم خسته نباشی. چهارشنبه اون هفته بود که با هم برای دعای عرفه رفته بودیم مشهد. رفتیم پابوسی امام رضا برای اولین بار. رفتم تا از اقا تشکر کنم که همچین گلی رو به من داده. خدایا شکرت. اینجا من رفته بودم نماز ظهر رو به جماعت بخونم و بابایی قرار بود مراقب شما باشه .قتی اومدم دیدم... ...
11 بهمن 1391

تاب سواری

سلاممم نازکمممم امروز تابت رو از خونه مامان جونی اوردممم. کلی تاب سواری کردی. اخرشم کم کم داشت رو تاب خوابت میبرد،خاله ریحانه هم از چرت زدنت رو تاب فیلم گرفت. فیلم بامزه ای شده بود.     ...
2 بهمن 1391

هدیه مامان و بابا

امروز 14 اذر امروز من و شما با خاله ریحانه و فاطمه زهرا رفته بودیم بازار. اونقدر خسته شده بودی که برای اولین بار روی دستام بدون لالایی خوابت برد. بابایی شب قبلش یکم پول داده بود بهم و گفت برو یه طلایی چیزی برا خودت بخر. وقتی رفتیم تو بازار طلافروشهاا چشمم به النگوها و تک دستهای کوچولو افتاد. یه تک دست خوشگل برات گرفتمم،وقتی رفتیم خونه بابایی کلی دعوام کرد که مگه نگفتم برو برا خودت بخر چرا رفتی برا نازنین زهرا خریدی. هرچند میدونم این حرفش از ته دلش نبود.بابایی عاشق شماست صبح تا شب برای رفاه شما کار میکنه عشق قشنگمممم. ...
14 آذر 1391

اولین تاب سواری.

سلاممم عشق مامان چند روز پیش با خاله ریحانه و فاطمه زهرا رفته بودیم باغ غدیر. برای اولین بار سوار تابت کردمم. کلی ذوق کرده بودم که دختلمم اونقدر بزرگ شده که بتونه سواره تاب بشه و براش ذوق کنه.     ...
7 آذر 1391