نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

عشق مامان و جیگر بابا وعزیز خاله

شیرخوارگان حسینی

امروز 3 آذر سلاممم عشق نازممم روز جهانی علی اصغر با هم رفتیم گلستان شهدا. حال و هوای خوبی داشت،یعنی باید بگممم عالی بود. کلی اومدند ازت عکس گرفتند ... دوست دارمم همه ی هستی من....   ...
3 آذر 1391

گلستان شهدا

3 اذر اینجا گلستان شهداست . یه قسمت بود که از نی نی کوچولوها عکس میگرفتند. اجازه گرفتیم و رفتیم داخل با دوربین خودمون ازت عکس گرفتیم. ...
3 آذر 1391

واکسن4 ماهگی

امروز22 آبان امروز با بابایی رفتیم واکسنت رو زدیممم. خیلی نگران بودم.... قبل از واکسنت چند قطره استامین نفن دادم بهت که تب نکنی و دردت کمتر بشه. خدا رو شکر نه زیاد درد داشتی و نه تب کردی. خدایا برای همه چیز ممنونم.......
22 آبان 1391

واکسن دوماهگی

امروز 19 شهریور دومین ماه گرد نازنین زهرای مامانه. صبح با بابایی رفتیممم واکسن دوماهگیت رو زدیممم. بمیرممم برا دختره مظلوممم. واکسن اول رو که به پای راستت زد زیاد گریه نکردی،تا اومد واکسن دوم رو بزنه اروم شدی،ولی واکسن دومی رو که به پای چپت زد خیلی بدت شد.خیلی گریه کردی.نزدیکای ساعت یک جای واکسن دومت درد گرفت و حسابی اشک ریختی. مامان جونی و خاله ریحانه پاهات رو بستند تا تکونشون ندی و دردت نیاد. خلاصه چند ساعتی خوابیدی و بهتر شدی. ...
19 شهريور 1391

دومین حمام

سلامممم عشق قشنگممممم قبلناااا هفته ای یک بار یا دوبار مامان جونی حمامت میکرد. امروز روز عید فطره و برای دومین بار با بابایی حمامت کردیممم. حدود نیم ساعت توی اب بودی وکلی کیف کردی. فدای دختره خوش اخلاقم بشممممم. ...
29 مرداد 1391

سوراخ کردن گوش

سلاممممم عشقمممم امروز٢١مرداد رفتیم گوشهای خوشگلت رو سوراخ کردیمممم.     فدای دخمل نازم بشممم که گریه نکرد. دکترت اول  یکی از گوشهات رو سوراخ کرد وقتی دید هیچی نگفتی گفت:واییی خدایااا چه دختر ارومی،خدایا همه ی این دخترایی که اینقدر ارومند رو ماماناشون رو زیاد کن. هیییییییی.خداییش دعا بهتر از این نبود!!! کاش گوشهات عفونت نکنه...فعلا که خدا روشکر چیزیش نیست. ...
21 مرداد 1391

اذان و اقامه

سلاممم قشنگممم امروز بابایی یکم زود از سره کارش اومد.بهش گفتم اگه میشه خسته نیستی بریم پیش ایت الله ناصری تا تو گوش کوچولوی قشنگم اذان بگه.   ولی طبق معمول بابایی گفت نه من خستم زبون روزه ای کجا بریم. خلاصه با کلی اصرار من بالاخره راضی شد که بریم. وقتی رسیدیم به مسجد من شما رو دادم دست بابایی رو منتظر شدم،چند دقیقه ای نگذشت که بابایی برگشت.از دور بهش اشاره کردم پس چی شد؟!!سری تکون داد و اومد جلو.گفت داشتم میرفتم داخل چند نفر گفتند نرو الان فایده نداری بری،چون اینجا شلوغه و صدا و سیما هم الان اینجاست بعد از تمام شدن سخنرانی اقا رو زود میبرند.اگر میخوایند نیم ساعت قبل از اذان مغرب بیاینداینجا ایت الله ناصری تشرف دارند...
11 مرداد 1391

اولین خاطره:دختر خارجی

سلام عشق مامان،نازنینکم.   از امروز تصمیم گرفتم خاطراتمون رو اینجا بنویسم . تا یه روز که بزرگ شدی بشینیم و خاطرات قشنگمون رو با هم مرور کنیم.    اولین باری که دیدمت. تو بیمارستان واقعا شکه شده بودم. چون شکل هیچ کدوممون نبودی. فامیل اسمت رو گذاشته بودن دختر خارجی. هرکی میدی میگفت مطمئنی عوضش نکردند اگه موقع زایمان ندیده بودمت حتما شک می کردم که با یه بچه دیگه عوض شدی. ...
19 تير 1391