نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

عشق مامان و جیگر بابا وعزیز خاله

مامان دانشجو

سلام نفسی خاله دو روز پیش مامانی جواب امتحاناتش اومد و با معدل هجده همه ی درس هاش پاس شد. خدا را شکر. من که خیلی خوشحالم مامانی داره درس میخونه .اینطوری شما هم با کتاب خوندن انس میگیری و یاد میگیری کتاب بخونی.تا زه رشته ای هم که میخونه به درد تربیت شما و زندگی میخوره. ...
22 خرداد 1393

مه باي باي

سلام نفس خاله امروز بیستم خرداده و شما حدود یک هفته اس که دیگه شیر نمی خوری. اولین تجربه ی تلخ توی دنیا یعنی دل کندن از چیزی که بهش عشق می ورزیدی. خدا را شکر خیلی هم سخت نبود .مامانت حسابی نگران بود که چطور باید دیگه به شما شیر نده اگه دندونای نازت خراب نمیشد حالا حالا بهت می داد اما مجبور شد از شیر بگیردت. کاش ما هم مثل شما بچه ها بودیم که اینقدر راحت دل می برند از وابستگی هاشون. چند روز اول که پارک میرفتی و حسابی بازی می کردی تا خسته بشی و راحت بخوابی.بر خلاف تصور همه هم خوابت زیادتر شده و خدارا شکر زیاد اذیت نشدی. الان هم اگه مامانی بهت بگه بیا شیر بخورد روتو از اون طرف میکنی و میگی مه بده. دوست دارم خاله جون. ...
22 خرداد 1393

از طرف خاله

سلامممممممم عزیز خاله الان چهار ماهی هست که مامانی شما سرش خیلی شلوغه و دیگه نتونسته برات مطلب بزاره منم وبلاگت را هک کردم تا خودم به روز رسانیش کنم البته زیاد سخت نبود چون رمزش را مامانی بهم گفته بود. شما الان دیگه کاملا به راه افتادی یه جورایی میدوی و حسابی شیطونی. کلمات را حدودا میگی اما جمله نه زیاد. به مامان خیلی وابسته ای و نمی خوای ازش جدا بشی. البته این حالتت کمتر از قبل شده و اگه تو جمع خودمون باشی با آجی بازی میکنی. اما ما باید حسابی مواظبتون باشیم چون بعد نیم ساعت با هم دعوا میکنید. اما همدیگه را خیلی دوست دارید. قبل از عید واحدتون را با عمو امیر عوض کردید و اینجا بزرگتر و جادارتره برای شما. ...
23 ارديبهشت 1393

مو طلا

سلام عشقم امروز یکم ناراحت بودم. از بس این چندروز مامان باباییت اومد گفت این بچه زردی داره زردی داره حسابی عصبیم کرده بود. مرتب جلو فامیل و غریبه میگفت ببرین یه ازمایش خون بدین ببینین چقدر زردی داره. آخه چه طور میتونستم ببینم دستای نازنینت رو سوراخ سوراخ میکنند اونم برای هیــــــــــچ.           اگه واقعا بدنت زرد بود یه جیزی.من کلی تحقیق کرده بودم و علائم زردی خطرناک رو میدونستم. دوباره امروز صبح اومدند بالا و گفتند بچه رو بردین دکتر این زردی داره هاااا. امان از...... بعد از ظهر که شد با مادرجونی رفتیم بیمارستان شریعتی پیش زهرا. وقتی دیدت کلی ذوق کرد،اخه هنو...
1 اسفند 1391

افتادن از روی مبل

سلاممم عشق نازممم دیشب بابایی که از سره کار اومد هنوز غذا اماده نبود. شما رو نشوندم روی مبل و به بابایی گفتم دو دقیقه مراقبش باش تا من کتلت ها رو از این روبه اون رو کنم. بابایی هم گفت باشه و حواسش به شمردن پولهاش پرت شد که یه هو دیدمم. داممممممم..... شما اونقدر تکون خوردی که از رو مبل افتادی پایین. بابایی پرید گفت یا ابوالفضل. منم دویدم بغلت کردمم حالا شما گریه کن و من گریه کن. بابایی هم نشسته بود گوشه اتاق و سرش رو گرفته بود. خدا رو شکر چیزیت نشد و زود گریت بند اومد وفقط یکم ترسیده بودی. دخمل نازم ببخشید که این اتفاق برات افتاد. امیدوارم اخرین باری باشه که .... ...
12 بهمن 1391

اولین سفر به مشهد امام رضا

امروز 8 آبان شیرینکم خسته نباشی. چهارشنبه اون هفته بود که با هم برای دعای عرفه رفته بودیم مشهد. رفتیم پابوسی امام رضا برای اولین بار. رفتم تا از اقا تشکر کنم که همچین گلی رو به من داده. خدایا شکرت. اینجا من رفته بودم نماز ظهر رو به جماعت بخونم و بابایی قرار بود مراقب شما باشه .قتی اومدم دیدم... ...
11 بهمن 1391

دخمل مهندس

سلاممم عشق من دخمل مامان عاشق لب تاپ و موس و سیم و تلفن و از این جر چیزهاس. اونقدر که با این وسایل بازی میکنی با اسباب بازی های خودت بازی نمیکنی. ...
9 بهمن 1391